اواسط بهمن‌ماه امسال، در یکی از بعدازظهرهای سرد و آرام زمستانی اصفهان، گوشی همرام زنگ خورد. شماره‌ای ناشناس، ۰۹۱۳، روی صفحه نمایش چشمک می‌زد؛ با خودم فکر کردم شاید تماسی بی‌اهمیت باشد و نیازی به پاسخ دادن نباشد اما چند دقیقه بعد، دوباره زنگ خورد؛ این بار شماره‌ای آشنا روی صفحه ظاهر شد!

خانم غلامی‌زاده، همکار قدیمی‌ام از خبرگزاری ایرنا بندرعباس بود، سال‌ها بود که با او دوستی و همکاری داشتم، پس بی‌درنگ گوشی را برداشتم.

خانم غلامی‌زاده پس از احوال‌پرسی کوتاه، سریع پرسید کجایی؟ گفتم بندرعباس نیستم؛ مدتی است که برای درمان دستانم به اصفهان آمده‌ام. بعد از توضیحات مختصری درباره بیماری‌ام، او گفت شماره ۰۹۱۳ که تماس گرفته بود، مربوط به آقای بهشتیان رییس مرکز ایرنا هرمزگان است و می‌خواست برای ملاقات مدیرعامل ایرنا، دکتر حسین جابری انصاری، که به بندرعباس سفر کرده، با خانواده‌ات هماهنگی‌های لازم را انجام دهد.

پس از پایان تماس با خانم غلامی‌زاده، قلبم تندتر می‌زد، فوراً با بهشتیان تماس گرفتم و هماهنگی‌های لازم برای ملاقات مدیرعامل ایرنا با خانواده‌ام را انجام دادم. این ملاقات برای سرکشی از خانواده «شهید خدمت قاسم دشتی» برنامه‌ریزی شده بود و قرار بود در پایان همان هفته انجام شود؛ هر کلمه‌ای که می‌گفتم، یاد پدرم را زنده می‌کرد؛ پدری که سال‌ها پیش در یک سانحه تصادف از دنیا رفته بود و حالا همکارانش به دیدار خانواده‌اش می‌آمدند.

سه روز بعد، پس از ورود مدیرعامل ایرنا به استان هرمزگان، گوشی‌ام دوباره زنگ خورد؛ این بار بهشتیان بود که آدرس دقیق منزل را پرسید. من در آن ملاقات حضور نداشتم، بنابراین عذرخواهی کردم. فردای آن روز، تصاویر حضور دکتر جابری انصاری، مدیرعامل ایرنا، به همراه علی حیدری مدیرکل اخبار استان‌های ایرنا، بهشتیان رئیس مرکز هرمزگان و دیگر همکارانم را در سایت خبرگزاری ایرنا دیدم. این ملاقات دل خانواده‌ام را شاد کرد.

همکاران پدرم، حالا به دیدار خانواده‌اش آمده بودند که پس از صحبت‌ با خانواده‌ام در مورد کارم البته "به گفته رییس مرکز هرمزگان: دکتر جابری انصاری به من دستور موکد داده تا هرچه سریع‌تر اقدامات لازم درخصوص جذب خانم دشتی انجام شود".

اشک در چشمانم حلقه زد...

پدرم دیگر نبود، اما یادش هنوز زنده است.

چند روز بعد، خانم غلامی‌زاده دوباره با من تماس گرفت و خبر موافقت مدیرعامل ایرنا، آقای جابری انصاری، با شاغل شدنم در ایرنا مرکز بندرعباس را به من داد؛این خبر مثل یک رویا بود. بعد از سال‌ها فعالیت به‌عنوان رابط خبری در این مرکز، دوباره به خانه‌ام بازمی‌گشتم. مدارک لازم، امضاها و پُرکردن فرم‌ها به سرعت در طول ۲ هفته انجام شد و اعلام کردند که به‌زودی باید کارم را در ایرنا شروع کنم.

اکنون که این دلنوشته را می‌نویسم، به ایرنا بازگشته‌ام؛ جایی که کاملاً متحول و بازسازی شده است.

از دور تابلوی «خبرگزاری جمهوری اسلامی - استان هرمزگان» را که تازه نصب شده بود را دیدم و خاطرات سال‌هایی که مشغول فعالیت خبری بودم، زنده شد. ساعت ۸ صبح روز سه‌شنبه، هفتم اسفندماه ۱۴۰۳، پس از چهار سال، دوباره قدم به این ساختمان گذاشتم.

درب خبرگزاری باز بود؛ آرام‌ وارد شد، همکاران هنوز نرسیده بودند اما صدای ضرب یک صفحه کلید به گوش می‌رسید. همه چیز تغییر کرده بود. خبرگزاری رنگ تازه‌ای به خود گرفته بودند.

چشمم به ویترین و الِمان‌ چوبی رنگی کنار درب افتاد که قاب عکس شهدای ایرنا را با سلیقه‌ای خاص چیده بودند. در این ویترین زیبا، از بالا قاب عکس سردار دل‌ها، شهید حاج‌ قاسم سلیمانی، و در طبقات پایین‌تر، عکس قاب‌شده پدرم را در کنار دیگر شهدای ایرنا دیدم. احساس عجیبی داشتم‌؛ جای پدر عزیزم‌ در کنار همکارانش خالی بود اما عکس قشنگش‌ در کنار تصاویر شهدای ایرنا...

اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شد. پدرم دیگر نبود، اما یادش در این دیوارها و قلب همکارانش زنده بود.

در حالی که به تصاویر شهدا خیره شده بودم، ناگهان آقای غلامی‌زاده را دیدم. او نزدیک‌تر آمد و سلام و احوال‌پرسی کردیم.

من را به همان اتاقی که صدای صفحه‌کلید می‌آمد راهنمایی کرد، اتاق رییس مرکز بود.

وارد اتاق که شدیم رییس مرکز ایرنا سریع از روی صندلی‌ بلند شد انگار که سال‌هاست منتظر بازگشت من به جمع‌ خانواده ایرنا بود...

اتاق‌ خبر و محل کارم را به من نشان داد و از همه نکاتی که باید بدانم، آگاهم کرد.

اکنون، در این مدت کوتاهی که از بازگشتم به ایرنای هرمزگان می‌گذرد، احساس می‌کنم به خانه‌ام بازگشته‌ام. به آغوش پدرم « مرحوم قاسم دشتی»، رییس خبرگزاری جمهوری اسلامی بندرعباس در دهه ۶۰، بابای من در حالی که برای کمک به همکارانش راهی بندرلنگه شده بود، در آمبولانس جان باخت.

روحش شاد و یادش گرامی باد

اخبار نمایندگی ایرنا هرمزگان را اینجا بخوانید.