آنطور که خبرنگار ایرنا روایت کرده، یک بیمار کرونایی نه تنها اطرافیانش را در ابتلاء با رسیدگی به بیمارشان درگیر میکند، بلکه از همه ابعاد زندگی روزانهاش جا میماند؛ یک جاهایی که نفستنگیاش شدید میشود و تصور میکند دارد می میرد، نگاهش به زندگی و فلسفه بودنش هم تازه تلنگر میخورد.
درد و فشار بیماری که بدن را مچاله میکند یک سو، حس عذاب وجدان ابتلای اطرافیان و زحمتی که بر دیگران بار میکنی از سوی دیگر؛ همه و همه یک بیمار کرونایی را رها نمیکند و این حس و حال، درست زمانی بر انسان چیره میشود که فرد بیمار به روحیه نیاز دارد برای چیرگی بر ویروس.
دورماندن از دیگران و قرنطینه که بعد از چندروز هوس دیدن آدمها را میکنی؛ وحشت دیگران از نزدیک شدن به شما و افتادن از روال کار و زندگی معمول همه و همه بخشی از گرفتاریهای کروناست و این درحالی است که شانس بیاورید و در عبور این بیماری، جان سالم به در ببریم.
روایت خبرنگار ایرنا کمی طولانی است اما ارزش وقت گذاشتن را دارد:
از کرونا می گویم، کرونایی که بیخ گلوم را گرفت و میخواست خفه ام کند، شاید برای مدتی توانست نفسم را بگیرد، کبودم کند و باعث شود فکر کنم اینجا دیگر ته خط است اما اینگونه نشد و جان سالم به در بردم.
در حال تهیه خبرهای معمول مثل هرروز بودم اما پیگیر و منتظر بازشدن سامانه واکسیناسیون برای خبرنگاران؛ به محض باز شدن سامانه وارد وبسایت شدم و اولین وقتی که خالی بود را انتخاب کردم؛ کارهایم را در سازمان بسرعت تمام کردم و از خبرگزاری به سمت محل واکسیناسیون رفتم.
خیلی خوشحال بودم که واکسن می زنم و فکر میکردم قرار است زره فولادی در مقابل کرونا بر تن کنم و نمیدانستم چه روزهایی در انتظارم است.
البته اگر به آن روز هم برگردم فارغ از عوارض و مشکلات واکسن، دوباره واکسن میزنم زیرا سلامت خانواده و خلاص شدن جامعه از این ویروس برایم مهمتر است اما کاش قبل از واکسن حتماً تست کرونا میدادم یا اینکه یک هفته در قرنطینه میماندم تا مطمئن شوم از قبل ویروسی در بدنم نباشد.
حوالی ۲ ظهر سهشنبه ۱۲ مرداد بود که واکسن استرازنکا را با هزار شوق و ذوق زدم و تنها چند ساعت بعد تب و بدن درد و بی حالی شروع شد.
با قرص استامینوفن، تب را تا حدودی کنترل کردم و فردای آن روز نیز نتوانستم سر کار بروم؛ تب و بدن درد ادامه داشت.
روز دوم کمی بهتر بودم و فعالیتهایم را آغاز کردم، تصور من و دیگر همکارانم که علائم مشابهی داشتیم این بود که داریم عوارض واکسن را تجربه میکنیم اما شب و فردای آن روز یعنی جمعه تب و بدن درد دیگر امانم را برید و رهایم نکرد که نکرد.
شنبه، حالم تعریفی نداشت، فکر میکردم اما با استراحت خوب میشوم و نمیدانستم ویروس برای حمله به سیستم ایمنی در حال لشکرکشی عظیمی است؛ تصور غالب این بود که دارم عوارض واکسن را تحمل میکنم.
یکشنبه -۱۷ مرداد- روز خبرنگار بود و باید کار میکردم، اما پس از پایان وقت اداری، تب شدید و گلو درد دوباره امانم را برید و گرچه باز تصور عوارض واکسن را داشتم اما دیگر داشتم حدس میزدم یا سرما خوردگی است یا کرونا. البته عوارض واکسن هم همچنان جزو گزینههای اصلی بود، مخصوصاً که وقتی مشورت گرفتم گفتند بدنت ضعیف بوده و واکسن اینطوری اثرگذار شده است.
به مناسبت روز خبرنگار، منزل یکی از دوستانم که قرار بود فقط خودش باشد دعوت بودم تا به این بهانه جشنی بگیرد؛ میخواستیم روز خبرنگار را با بساط کباب دو نفری بگذرانیم. درست است علائم داشتم اما خیلی انکار میکردم که کروناست، بیشتر میگفتم علائم واکسن است.
حالم خوب نبود و به دوستم گفتم بهتر است به خانه بروم و او قبول کرد اما وسط راه، در مسیر خیابان، فرمان ماشین را پیچید و به سمت کوهپایه (یکی از مناطق خوش آب و هوای اطراف کرمان) رفت، گفت: هوای روستا حالت را بهتر میکند.
در ویلایشان همه دوستانمان منتظر غافلگیر کردن من بودند و من بی اطلاع از همه چیز. وقتی رسیدیم ۱۰ نفر آنجا بودند. من اعلام کردم کرونا دارم و حالم خوب نیست که آنان هم با شوخی و خنده حرفم را جدی نگرفتند و من را بغل کردند و تبریک گفتند. همینجا بگویم که همه آنان کرونا گرفتند و تاجایی که خبر داشتم ۲ نفر سخت درگیر شدند و چهار نفر سبک تر گرفتند و تنها ناقل بودند و تستشان مثبت شد.
خلاصه با اینکه زحمت زیادی برای تدارکات جشن گرفته بودند اما همان جشن تبدیل به بلایی شد که همه ما را تا مرز مُردن کشاند.
همان شب، تب، شدیدتر از همیشه به طوری که به قول امروزیها چپ شدم به سراغم آمد و این تازه شروع بیماری بود؛ انگار تا آن زمان بدن درد و تب، بچه بازی بود.
شاید علائم همان روزهای اول اخطار بود که باید استراحت مطلق میکردم اما با بی توجهی به فعالیتهایم ادامه دادم و نتیجه شد آنکه نباید میشد.
حالا که بیشتر توجه و فکر میکنم، انکار یکی از مسائلی است که ما در دوران کرونا زیاد به آن رسیدیم، نپذیرفتن بیماری در وهله اول است که بشدت مشاهده میشود. حالا می بی نم بهتر است با شروع یکی از علائم، باید احتمال را به ابتلای کرونا دهیم و خود را قرنطینه کنیم و دستورالعملهای بهداشتی همانند شست و شو، ماسک زدن و دیگر مسائل، بویژه دوری از حضور در تجمعها را انجام دهیم.
در مورد زدن ماسک نکتهای وجود دارد؛ بیشتر ما، البته منظورم غیر از افراد بی توجهی در جامعه است که همیشه عادی انگار هستند و هیچگاه ماسک نمیزنند، بیشتر ما فقط از فضاهای سربسته میترسیم و در آنجاها ماسک خود را پایین نمیآوریم و با فاصله مینشینیم اما همین که به فضای باز می رسیم ماسکهای برخی افراد موقع خورد و خوراک یا صحبت کردن پایین میآید.
درباره محل ابتلایم خیلی فکر کردم، عادی انگاری من در مواجهه با افراد در همین فضاهای باز بود زیرا بلند حرف زدن و دورهم بودن بدون ماسک حتی در فضای باز و با فاصله یک و نیم متری باز شما را مبتلا میکند.
افرادی که تازه از سفر برگشتهاند یا علائم سرماخوردگی، سردرد و … دارند افراد پرخطر هستند و از آنان باید فاصله بیشتری گرفت. ولی به من ثابت شد که تا ماسک داشته باشیم اتفاقی برایمان نمیافتد، همین که ماسک پایین بیاید، انواع بلاهای زمینی و آسمانی نازل میشود.
چشمتان روز بد نبیند، تب و لرز آنچنان بود که معلوم بود سرماخوردگی ساده نمیتواند باشد؛ کم کم آبریزش بینی به تب و لرز، گلو درد و بدن درد اضافه شد؛ به سی تی اسکن مراجعه کردم و به گفته پزشک ۵ الی ۱۰ درصد ریهام درگیر شده بود، آن هم در همان شروع علائم بیماری.
هشت شبانه روز بی وقفه تب و تنگی نفس داشتم؛ بسختی نفس میکشیدم حتی موقع خواب، فقط وقتی صاف و به پشت بودم میتوانستم بخوابم و اگر به پهلو میخوابیدم راه نفسم بسته میشد و حس خفگی داشتم. پس از هر تغییر موقعیتی در خوابیدن، تا دقایقی نفس نفس میزدم.
ریه من به این روز افتاده بود، من که از زمان آغاز کرونا یعنی حدود ۲ سال پیش مرتب هر روز ورزش میکردم و انجام ورزشهای سنگینی همانند کوهنوردی حرفهای را در برنامه داشتم تا ظرفیت ریهام افزایش پیدا کند و در صورت ابتلاء زیاد آسیب نبینم، سابقه مصرف دخانیات همانند قلیان و سیگار هم نداشتم و فردی معتاد هم در خانواده نداشتیم که ریهام از قبل مشکل داشته باشد.
کرونا واقعاً ویروسی وحشی است و کسی نمیتواند پیش بینی کند که حرکت بعدی آنچه خواهد بود.
حس بویایی و چشایی ام را کامل از دست دادم. اوضاع بشدت بد بود، شبها بارها و بارها از خواب میپریدم و حس خفگی داشتم؛ اکسیژن خونم پایین بود و حالت تهوع، اسهال و استفراغ به آن اضافه میشد.
پزشکان معتقد بودند کرونایم ربطی به واکسن ندارد و از قبل کرونا داشتهام و تأثیری هم در شدت آن ندارد. خودم هم بر این باور بودم که نداشتن خواب مناسب شبانه و سبک زندگی سالم باعث کاهش ایمنی بدنم شده بود.
با تداوم تنگی نفس از دستگاه اکسیژن استفاده کردم و در همان روزها با حال بد مجبور بودم امتحانات آنلاین پایان ترم دانشگاه را هم بدهم.
به توصیه دوستان به یک پزشک دیگر مراجعه کردم و پس از معاینه، حدود ۴۰۰ هزار تومان دارو برایم نوشت که با اینکه دفترچه بیمه داشتم، آزاد حساب شد و گفت بهتر است آمپول رمدسیویر را پیدا کنید. در داروها سرم، انواع آمپولها و کوهی از قرص و شربت و اسپری آسم بود. اولین تجربه سرمی بود که داشتم، بار اول زیر پوستم رفت و دستم ورم کرد که پرستار دید و به آن یکی دستم زد و چند آمپول به پاهایم تزریق کردند. آن روز، بعد از هشت روز تحمل تب و درد و نفس تنگی، اوج بدحالی من بود و نمی دانم چطور میشود آن حال را توصیف کرد.
از فردا با مصرف آن همه دارو حال عمومی ام کمی بهتر شد و تبی که هشت روز رهایم نمیکرد تمام شد؛ تنها تنگی نفس مانده بود که امانم را بریده بود.
زیر چشمانم بشدت کبود شده بود، به شکلی که انگار سوزنهای زیادی زیر چشمانم تزریق شده باشد. حتی رنگ صورتم هم گاهی کبود و لبهایم سفید میشد.
کماکان پزشک معتقد بود باید آمپول رمدسیویر را پیدا کنم که این آمپول بیمارستانی بود و در بازار آزد میگفتند تا حدود ۵ میلیون تومان پیدا میشود. یکی از دوستانم که کادر درمان است از عوارض شدید این آمپول گفت و تاکید کرد که بهتر است آن را تهیه نکنم. واقعیت دیگری هم وجود داشت، آمپول در بازار آزاد به سختی پیدا میشد و برای این آمپول باید اقدام به بستری میکردم که استرس بیمارستان و رفت و آمد خانواده و احتمال ابتلای آنان نیز افزایش مییافت.
اما امان از شرایطم و تنفسم؛ پنج قدم راه مساوی بود با پنج دقیقه نفس نفس زدن و خستگی. خنده دار بود، من که گاهی روزانه ۲۵ هزار قدم پیاده روی میکردم حالا تا دم در خانه هم نمیتوانستم بروم و آنقدر سرفه میزدم که حس میکردم تمامی اندامهای داخلی بدنم جدا شدهاند و درحال فروپاشی هستند. خلط های خونی غلیظ بیش از همه نگرانم میکرد و مدت طولانی این مشکل پدیدار شده بود.
با درخواست پزشک، مجدد سی تی اسکن کردم که درگیری ریهام افزایش بیشتر شده و به گفته دکتر به ۳۰ درصد رسیده بود.
بی حالی، خلط، آبریزش بینی و تنگی نفس، اساسیترین مشکلات این دوره بود. طی این دوره روزی سه بار پاهایم را در تشت آب و نمک ماساژ دادند و بعد با روغن زیتون یا سیاهدانه چرب میکردند که این کار کمک زیادی کرد و نفس کشیدن راحت تر میشد.
این کار به همراه تهیه غذای متنوع و مقوی در همه وعدهها صبحانه، ناهار و شام، تهیه میان وعده مقوی، انواع آبمیوهها و رعایت دیگر مسائل بهداشتی سبب شد که خانواده ام روزهای خیلی سختی را بگذرانند.
مادرم سه هفته، شبانه روز بدون استراحت از من در حیاط پرستاری کرد و پدر هر روز به دنبال تهیه مواد موردنیاز مانند سبزیجات تازه و هویج بود؛ همه اعضای خانواده در کل دوره بیماری با ماسک در خانه بودند و زحمت پر کردن کپسول اکسیژن که زود به زود خالی میشد برعهده برادرم بود. گاهی برای برخی کارها همانند تهیه دارو و گرفتن نوبت پزشک و سی تی اسکن، دوستانم به زحمت افتادند. و چه دوستانی بودند و هستند که خطر ابتلاء به کرونا را به جان میخریدند و زحمت میکشیدند؛ بعضی افراد، شنیدهام هنگام بیماری اطرافشان بسیار خلوت میشود و حق هم دارند و شاید درست هم همان باشد؛ چه انتظاری میشود در این شرایط از کسی داشت؟
در این دوره شاید روزها به تلفن همراهم دست نمیزدم، ماشینم را خاک برداشته بود و چند هفته روشن نشده بود، همه وسایل گران قیمتی که داشتم بلااستفاده و کاملاً برایم بی ارزش شده بودند. این بیماری کاری کرد که بفهمم اگر ثروتمندترین آدم دنیا هم باشم روزهایی میرسد که هیچ چیز برای آدم مهم نیست، حال چه پراید در پارکینگ باشد چه ماشینهای خارجی چندمیلیاردی؛ وقتی نفست میگیرد نمیتوانی رانندگی کنی، حالا هر ماشینی یا هرچقدر ثروت و حساب بانکی داشته باشی دل و دماغ استفاده از وسایلت را نداری. پس به چه دردی میخورند این وسایلی که همه عمر و رفاه و زندگی مان را صرف درآوردنشان میکنیم وگاهی وقتها از اصل زندگی کردن بخاطر تهیه آنها میافتیم. دیدم نسبت به تجملات و امکانات در زندگی عوض شد و چیزهایی که در لیست خرید داشتم از آن روز پاک شدند. روزهایی که نفس تنگی زیاد میشد و داشتم فکر میکردم دیگر دارم می میرم، به این فکر میکردم که چه چیزی با خودم میتوانم به آن دنیا ببرم؟ هیچ.
خدا را شکر میکنم که خانواده در کنار من بودند و تیمارداری شأن جواب داد مخصوصاً در تقویت بدن من و مبارزه با ویروس. سوپ نخود از سوپهای مخصوص کرونا بود که مادر تهیه میکرد؛ هر روز میخوردم و در این خورد و خوراک مصرف لبنیات و میوههای دارای طبع سردی مثل هندوانه و.... بسیار محدود شده بود یا ممنوع بود. گاهی بی اشتها و گاهی بشدت گرسنه میشدم و احساس ضعف کاذب شدیدی داشتم و مجبور بودم مجدد غذا بخورم. البته با اینکه سعی میکردم مرتب و خوب غذا بخورم تا سریعتر خوب شوم پنج کیلو لاغر شدم و تازه کلاهم را هم بالا انداختم چون یکی از دوستانم ۱۵ کیلو لاغر شده بود.
یکی از خوبیهای این دوره بیماری عادت به مصرف مایعات و آب فراوان و خوردن سبزیجات در هر وعده و خواب منظم است که از این بابت از کرونا متشکرم که مرا مجبور به سبک زندگی سالمتر کرد.
استفاده از بخور داروهای گیاهی هم تأثیرات خوبی داشت اما به جرأت میتوانم بگویم چیزی که بیش از همه تأثیر میگذارد و من آن را حس کردم، استراحت و مراقبت جسمی و فکری است، آرامش داشتن و دوری از استرس. افراد بسیاری به من مراجعه و پزشکان زیادی را توصیه کردند اما در خود توان مراجعه و نشستن در صفها و نوبتهای طولانی را نمیدیدم، پس از هر بار دکتر رفتن تا یک روز حالم بدتر میشد، چون خسته میشدم.
توصیه میکنم اگر مبتلا شدید تنها یک پزشک نهایتاً دو نفر پزشک خوب پیدا و به آنان مراجعه کنید؛ بیشتر استراحت کنید زیرا هرگونه فعالیتی حالتان را بدتر خواهد کرد.
هوای آزاد و نورآفتاب تأثیر بسزایی داشت؛ وقتی در حیاط خانه بودم احساس نفس تنگی کمتری داشتم بنابراین مدت زمان زیادی را در هوای آزاد بودم و اینگونه ریسک ابتلای خانواده هم پایین میآمد. اما اگر هوا سرد بود یاکسانی که حیاط ندارند، چه دردسری می کشند؟
همه وعدههای غذایی را در هوای آزاد میخوردم البته چون تابستان بود و هوا مساعد؛ از همان ابتدای بیماری وارد آشپزخانه و دیگر جاهای خانه نشدم. تنها اتاق خودم و حیاط و خوشبختانه کسی از اعضای خانواده مبتلا نشد.
باید بگویم که حمام کردن در ایام ابتلای به کرونا اکسیژن خون من را پایین میآورد و استحمام را محدود کرده بودم و پس از آن یک ساعت در آفتاب مینشستم.
امروز که این مطلب را مینویسم، ۲۹ روز از تزریق واکسن و ۲۳ روز از آغاز رسمی بیماری میگذرد اما هنوز نمیتوانم درست نفس بکشم، ماسک بزنم، راه بروم و ورزش کنم. اندکی فعالیت در خانه مساوی با درد قفسه سینه و تنگی نفس و در نتیجه به هم خوردن خواب شبانه است.
همیشه میگفتند پیشگیری بهتر از درمان است، شاید خیلیهایمان از دوستانمان شنیدهایم که کرونا گرفتند و هیچ علائمی نداشتند و خوب شدند اما کروناهای اخیر بیماریای است که به گفته چند تن از کسانی که مبتلا شدند: «یک ماه مردیم و زنده شدیم» بود. راست میگویند، من خودم واقعاً مردم و زنده شدم؛ شاید خنده دارد باشد اما در روزهای اوج فشار ویروس کرونا فکر میکردم تا آخر عمرم هیچگاه خوب نمیشوم و دیگر نمیتوانم کسی را ببینم.
وقتی دردها زیاد میشد، ادامه دار بود و تمام نمیشد، به یاد بابابزرگ مرحومم میافتادم که همیشه میگفت: درد مثل یک کوه میاد روی آدم و هر روز اندازه یک مو کم میشه. هر روز بیماری این جمله را تکرار میکردم و واقعاً همینطور بود.
در روز عاشورا دو نفر از دوستانم برایم نذری، قرص و تب سنج آوردند و همین دیدنشان از راه دور مرا به قدری خوشحال کرد که انگار سال هاست در جزیرهای تنها زندگی میکردم. برای من که عادت به فعالیتهای زیاد اجتماعی در بیرون از خانه داشتم و از اعضای خانواده هم دور نبودم. آنان در آن شرایط درواقع یک کشتی نجات بودند که از آنجا و در کنار من تنها در جزیره قرنطینه عبور میکردند. یکی از دوستانم برایم میوه میآورد و تماسهای تلفنی بقیه هم خوشحالم میکرد، حتی روزهایی که تلفنم را جواب نمیدادم و حوصله حرف زدن نداشتم، اینکه میفهمیدم افرادی در تماس با خانواده جویای حالم شدند به من امید میداد.
روزی که زمان دوره ابتلاء ۲۱ روز کامل شد و مطمئن بودم ناقل نیستم، با ماسک از خانه چند قدم دور شدم و پس از اندکی پیاده روی برگشتم. یکی از همسایگان را در کوچه دیدم و سلام کردم، رهگذرها و مردم را که میدیدم ذوق میکردم و میخواستم از خوشحالی اینکه آدم می بی نم و در جامعه هستم اشک بریزم.
البته شب آن روزی که بعد از ۲۱ روز کمی در خیابان قدم زدم، از درد و تنگی نفس خواب نرفتم و کمی تحقیق و بررسی کردم فهمیدم که «پیاده روی در خانه» برای کرونایی ها مناسب است نه پیاده روی معمولی مثل روزهای عادی. باید بگویم توان بدنی ام بشدت کم شده و اگر قبلاً روزی ۱۴ ساعت پای سیستم (رایانه) بودم، لان بیش از یک ساعت نمیتوانم بنشینم و باید حتماً هوایی تازه کنم و مجدد برگردم.
عوارض کرونا هنوز با من است؛ نمی دانم تا کی و چقدر. اما همین الان که بیش از یکماه گذشته تمرکز سابق را ندارم؛ مثلاً وقتی میخواهم یک عدد را بخوانم، مثلاً سیصد و هفتاد و چهار را ابتدا میخوانم سیصدو هفتصد و..، یا باید معطل بمانم و تمرکز زیادی کنم تا بتوانم درست بخوانم. یا در خواندن پیامهایم به دیگران یا وقتی میخواهم متنی بنویسم، به این راحتی نمیتوانم تمرکز کنم.
شاید خنده دار دار باشد اما زمان در روزهای بیماری آنقدر دیر میگذشت که فکر میکردم سالیان سال کسی را ندیدهام با اینکه من در این روزها سعی کردم اگر حالم مساعد بود فیلمهای زیادی ببینم، پادکست گوش دهم، کتاب بخوانم اما دیر میگذشت و سخت. فکر میکردم زمان و زندگی متوقف و همه چیز عوض شده است.
همین الان هم دوست دارم بیرون را ببینم اما ترس از کرونای مجدد و ترس دیگران از ناقل بودنم به قدری مرا میترساند که هنوز راضی نشدهام کسی را ببینم؛ خالهام بعد از تمام شدن دوران کرونا و منفی شدن تستش به سر کارش رفته بود؛ همکارانش به او گفته بودند: تو مریضی، ناقلی و بحث شده بود و او با گریه از اداره مرخصی گرفته بود. چنین فوبیایی هم مرا گرفته که ممکن است بدرفتاریهایی در خانواده یا بیرون ببینم.
من در روزهایی کرونا گرفتم که هر روز خبر مرگ آشنایی، خاطرم را آزرده میکرد و مرا میترساند. تمامی فامیل و آشناهایمان حداقل یک نفر در بی ماستان و آی. سی.یو بستری داشتند و همسایههایمان هم یکی یکی میمردند. آپارتمانی در نزدیکیمان است که چهار واحد دارد و هر چهار واحد با هم کرونا گرفتند و حالشان بشدت بد بود. من میدیدم هروقت اخبار بد را می شنوم حالم بدتر میشود، اما راه ورود اخبار را نمیتوانستم ببندم؛ روزهای خیلی بدی بود.
روزهایی سیاه که هنوز هم ادامه دارد، به چشممان دیدیم تمام کسانی که گفته بودند ما هیچگاه واکسن نمی زنیم یا اینکه به کرونا اعتقادی نداریم داغدار شدند یا دوران سختی را با بیماری گذراندند و پس از آن همه شأن واکسن زدند.
دوستی دارم که میگفت کرونا گرفته بود و تستش هم مثبت بود؛ ۱۴ روز مرخصی گرفته بود از محل کارش و در خانه مانده بود اما همه خالههایش به عیادتش آمده بودند؛ بهش گفتم چرا اجازه دادی، گفت خودشان اصرار داشتند و مطلع بودند من کرونا دارم. تازه زن دایی اش هم به علت کرونا از دست داده بود و فوت شده بود و همه فامیل داغدار بودند.
۲ سال است صدای ضبط شده بلندگوی روی یک ماشین مربوط به سیستم شبکه بهداشت و درمان در خیابانهای اطراف خانهمان جار میزند «کرونا با کسی شوخی ندارد»، کرونا همانند جوان خامی بود که برای اینکه جدی گرفته شود دست به کارهای احمقانهای میزند، همه مان جدیت کرونا را به چشم دیدیم و لمس کردیم تا باورمان شد کرونا را جدی بگیریم و بعضیهایمان برای آنکه کرونا را انکار نکنیم؛ چقدر چه هزینههای سنگینی دادیم.
نظر شما